سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی

 

جلو بیا...
جلوتر...


 میخواهم خوووب ببینمت
بگذار عمیقتر نگاهت کنم

آشنایی؟!!!

از کجا می آیی؟

چرا رنگ به لبت نیست؟
از چیزی ترسیدی؟

 

چقدر صدای نفسهایت آشناست!!
تو را جایی دیده ام انگار...


چه غباری نشسته روی تنت!
چقدر خسته وآشفته ای...

این طنابها و زنجیرها چیست به خودت بسته ای؟

مزاحمت نیستند؟


حرف بزن دیگر...
مثل مترسک نگاهم نکن...


غریبی؟
گم شده ای؟


چقدر حالتت  دلم را ...بدرد می آورد
نگاهت دلم....را...میسوزاند.

آشفتگی ات  مرا یاد خودم می اندازد!!!!
 

 اصلا هر که میخواهی باش!...قدری جلو بیا .....

ببین چه بر سر خودت آورده ای!!

بگذار غبار تنت را بگیرم ...

اینطور نمیشود..... باید این زنجیرها را جدا کنیم...
باید بشویمت از این ناپاکی ها


بخت یارت بود که فصل... فصل باران است...
از زیر آن پوستین لعنتی بیرون بیا


تنت را  به باران بسپار
دستت را به من بده.....بیا....تندتر بیا


فرصت زیادی نمانده...
تا باران بعد معلوم نیست چه شود...


معلوم نیست ما باشیم....

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 6:35 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |